ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ســرروی شانه هایم بگـــذار و آرام بگــو
:
"دوستـــت دارم "
از چه می ترسی عشقـــم ؟!
فـــــردا دوبـــاره میتوانــــــی انکـــــار کنـــی !!!
صدایت در گوشم زمزمه می شود
نگاهت درذهنم مجسم ...
ولی من
تو را
می خواهم
نه خیالت را ..
می فهمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
هَــرکه مــی خــواهـی بـــاش
ایـن عادت مُـــشتَــرک انسـانهــاســت
تـــو نیــز ، روزی , ســاعـتی , لـَحظــه ای
احــساس خـواهـی کـرد کـــه
هیــچکـَـس دوسـتت نَــدارد
تو هم میزنی تو زق ادم باشه دیگه متن نمیزارم ولی بازم به وبم سر بزن.....
این پست را ســــــکوت می کنم تو بنویس !
تــــــــو بنویس ...
از دلتنگی هایتــــــ، از دردهایتــــــ ، از حــــرف هایت ...
از هرچه دلتـــــ می گوید !
بنویس برایـــــــــم..
دلگیر نباش ،
تقصیر از خودت بود !
دسته کلید علاقه که گم شد
باید عوض میکردی قفل تمام آرزو ها را . . .
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
.
.
.
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با ویالونش،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ...!
ممنون عزیزم
می خواهم این راهی که من وتو آمده ایم را...
از ابتدا ویران کنم...
تاهیچ کس..
به اینجایی که ما رسیده ایم...
نرسد...
تنهاییم را
با باکسی قسمت نخواهم کرد..
یکبار قسمت کردم
چند برابر شد..
برای بعضـــی دردها نه میتوان گریــــــه کــرد...
نه میتوان فریاد زد
برای بعضـــی دردها فقـــط میتوان نگــــاه کرد و بی صـــــدا شکست....!
برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش
در خاطری که توئی ، دیگران فراموشند .
راستی چه سخت است ...
خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها ...
و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی ...
چه دشوار و طاقت فرساست ...
گذراندن روزهای تنهایی در حالی که تظاهر میکنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد ...
اما ...
چه شیرین است در خاموشی و سکوت به حال خود گریستن ...
آجی فدات بشم من بابت نظرای خیلی قشنگت...
بای تا فردا گلم...
آن روزها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختند ،
این روزها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند …
آن روزها مال باخته می شدی و این روز ها دلباخته
کجایی ناپیدا؟؟؟؟؟؟؟
آنقـــدر مـرا از رفتنت نترســان، قرار نیست همیشــه بمانیــم ! روزی
همه رفتنــی انـد . . . مانـدن به پای کسـی معرفــت میخواد نه بهانــه....
خیلـی حــرف اسـت …
کـــه تــــو هـــر روز در گلـــویت
خــــاری کشنـــده احســـــاس کنــی
بـــــــرای کســـی کــه
” بـــدانــــی “
حتــــی یک بــار در عمـــرش
بــه خــاطـــــــر تـــو ” بغـــض ” هـــم نکــــرده اسـت…
فقط یک پیکــــ از شراب نگــاهت خـوردم...
چند سالہ بودند این چشمانت ؟!
عمری گـذشت و هنوز وقتے بہ تو فڪـر مے ڪـنم
تلو تلو مے خورم.....
ــہ تَـرَکـــ هـاےِ دیـوار کـہ ریـز مــے شـومــ ...
تـازه مــے فـهـمـم ؛
سـر بــہ شـا نـہ ے کَـسـے داشـتـنـــ و
احـسـاسـ تـنـهـایــے کـردنــ ؛
عـجـیـبـــ مَـعـنــے مــے دهـد ...
دیــوار هـمــ کـہ بـاشـے؛
تـرکــ بـر مــے دارے وَقـتــے
سـر بــہ شـانـہ اتـــ داشـتـہ بـاشـنـد
و بــہ حـسـابـتــــ نـیــاورنــد
ــہ تَـرَکـــ هـاےِ دیـوار کـہ ریـز مــے شـومــ ...
تـازه مــے فـهـمـم ؛
سـر بــہ شـا نـہ ے کَـسـے داشـتـنـــ و
احـسـاسـ تـنـهـایــے کـردنــ ؛
عـجـیـبـــ مَـعـنــے مــے دهـد ...
دیــوار هـمــ کـہ بـاشـے؛
تـرکــ بـر مــے دارے وَقـتــے
سـر بــہ شـانـہ اتـــ داشـتـہ بـاشـنـد
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم
و در اضطراب گلبوته های جدایی ,
چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم .
به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی
و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .
پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .
و من…
در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام
تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان
معنای دنیا را در کسی ببین که دنیا برایش بدون تو معنایی ندارد …
دستم را گرفتی و گفتی:دستانت چقدر عوض شده است.
سری تکان دادم و در دل گفتم: بی انصاف!
دستان من تغییری نکرده،
تو به دستان دیگری عادت کرده ایی.
گآهـے آבمـ בلَشـ مےפֿـوآهَـב
ڪفشـ هآیشـ رآ בربـےآوَرَב
یوآشڪے نوڪ پـآ ، نوڪ پـآ
اَز פֿـُوבشــ בور شَوَב
בور בور בور ...
بعضے وَقتا سڪوت میڪنے
چوטּ انقَـב رنجیـבے
ڪہ نمے خواے حَرفے بزَنے
.. بَعضے وَقتا سڪوت میڪنے
چوטּ واقعا حَرفے واسہ گفتَـטּ نـدارے
این سیڪَاری ڪہ می ڪشم
همان فریادهایی است ڪہ نمی توانم بزنم
همان دلتنڪَی هایی است ڪہ روز بہ روز پیرم میڪند
همان خاطراتی است ڪہ نہ تڪرار می شود نہ فراموش
همان تنهایی ای است ڪہ ڪسی پُرش نمی ڪند...
خدایـــــآ حرفـــــی نیســـ ـــت...!
فقطـــ یــِ دعـــــ ــــــا از تــــــــــــه دلـــــ...
هیچکســــــــی را آنقــــدر تنــــــها نکــــن
کــــِ بخــــواد تنهـــــاییش را بــــــا اینتـــــرنت پــــر کنـــــــد...!!!...
נلــَـم مے خواנ
وَقتے /بـُـغضـَـم/ میگیرـﮧ
خـُـدا بیاנ پایـیـלּ . . .
دستـَـمـُ بگیره و بــِگـِﮧ :
" آدَمـــ ـ ـــــــا "
اَذیـَـتـِـت میکــُنـَـלּ ؟!
بیـ ـا بــِرےـ ـم !!
بالشت خودم را ترجیح میدهم،
چرا که شانه های امروزی مثل بالشت های مسافرخانه اند،
خوب میدانم سرهای زیادی را تکیه گاه بودند!
خیلـی حــرف اسـت …
کـــه تــــو هـــر روز در گلـــویت
خــــاری کشنـــده احســـــاس کنــی
بـــــــرای کســـی کــه
” بـــدانــــی “
حتــــی یک بــار در عمـــرش
بــه خــاطـــــــر تـــو ” بغـــض ” هـــم نکــــرده اسـت…
قهر می کردیم تا قیامت و لحظه ای بعد قیامت می شد...!
دلتنگ کودکی ام!
چه صادقانه با دختر همسایه بازی می کردیم...!
دلتنگ کودکی ام!
کاش همیشه در کودکی می ماندیم، تا به جای دلهایمان، سر زانوهایمان زخمی بود...!
دلتنگ کودکی ام!
בآسـتآن یـڪ בخـتـَر ایـرآنـے
افـتـخآر پـבَرَم پـَرבه مـیان پآهآے مـَن اسـت ...!
افـتـخآر بـَرآבَرَم طـَرز لـبآس پـوشـیـבَن مـَن اسـت ... !
ایـن تآزه اوَل בآسـتآن یـڪ בخـتـَر ایـرآنـیـست ...!
پـسـَرهـآ ازم سـڪـس مـے פֿــوآهـَنـב ...
جـآلـب اسـت آפֿــَرش مـے گـویـَنـב تـو فـآحـشــہ ای ...
چــون قـَبـلا سـڪـس بآ בیـگـَرے בآشــتَــے ...!
ایـنـجآ مـوے بـلـونـב و اسـتـפֿــوآنــے رآ فـآحـشـگـے مـے בآنـَـنـב ...
ایـنـجآ هـَمـہ چیــز عـَجیـب اسـت ...
روزے کـہ خـآنـہ خـآلـے بـآشـَב تــو فـرشـتــہ اے هـَستــے کـہ بـَر آنـآن نـآزل شـבے وَ روزے کـہ سـیـر بـآشـَنـב فـآحـشــہ ...
ڪآفیـسـت مـُنـتـَظـر کـسے بآشـے ڪنآر خـیآبـآن ...
اوَلـش مـآشیـن هآ قـَطـآر مــے شـَوَنــב ...
مـوقـعـے کـہ جـَوآبـشآن رآ نـمے בهـے و سـَوآر نمــے شـَوے בشـنآم هـآ شـروع مــے شـَوَنــב مـآنـَنـב بـآرآن בے مـآه ...
בخـتـَر ایـرآنـے ایـنـگونــہ اسـت ...
حضورت بهم احساس امنیت و آرامش میده
احساس زنده بودن و مهم بودن
گاه بدون اینکه چیزی بگم
خودت می فهمی حالم
اون وقته که دلم می خواد
محکم بغلت کنم و بهت بگم
دوست دارم
ســــر زده بیــــــا …کمــــــی آشفتــــگی بــــد نـیست …
آن وقــــــت …تکــــــاندن ِ شانــــــه های ِ پُـر غُـبــــــار
و مُرتب کردن ِ موهــــــای ِ پریـشــــــانت ،
بهانـــــــﮧ ای مـیشود برای ِ زندگـــــــــــــــی....
بعضی وقتا دوست دارم کنارم باشی محکم بغلم کنی. بزاری آروم اشک بریزم راحت بشم بعد آروم تو گوشم بگی دیوونه من که باهاتم.
چقدر سخت است بجای تو همه ی رویای با تو بودن را در آغوش بکشم. . .
درد دارد. وقتی میرود.....وهمه می گویند: دوستت نداشت....و تو نمیتوانی به همه ثابت کنی هرشب با عاشقانه هایش خوابت می کرد...
مے گویند پرخاشگر شده ام!
نه ،
فقط هرڪس ڪ ِ لحظه اے یاد تـ را از ذهنم بگیرد
گیرم با یڪ عطسه ے معمولے
نمے توانم سر بـ ِ تنش بگذارم!
می گویند خواب ندارم
نه!فقط منتظر تـُ ام
مے ترسم چشم روے هم بگذارم و بیایے!
چیزیم نیســت ... !
دَر عوض ،
موسیقے آرام گوش مے دهم!
قُرص هایم را دوبرابر مے خورم!
و رگ خوابت را نَوازش مے کنم!
اصلا ً اتفاق عجیبے نیفتاده!
فقط انگار سرم بلایے
دارد مے آید ...
maraftim.....ta farda
ان قدر مرا سرد کرد ..از خودش .. از عشقش .. که حالا به جای دل بستن یخ بستم ...حالا به سمت احساسم نیا که لیز میخوری.
یکی نوشت یکی خوند .بازم نوشت بازم خوند .آخرش اونیکه نوشت مرد .اما اونیکه می خوند موند .حالا م می نویسم تو به خون من میمرم تو به مون...
گفته باشم...من درد میکشم اما تو چشمهایت را ببند ، سخت است بدانم میبینی و بی خیالی...
بَعضے وَقتــ هـآ یــِہ اِتّفـآقے می اُفتــِہ
کــِه میفَهمے هیچــ وَقتــ دوسِتــ ـــ نَـدآشتــِہ
وَ ایـטּ هَمــِہ وَقتــ اِشتِبـآهـ فِڪـ ــر می ڪردے
اینجور وَقتـآستــ ـڪـِہ اَگــِہ گوشیتــ ـــ زَنگــ بُخورهــ
دلِتــ می خوآد مُحڪمــ بِزَنیشــ زَمیــ ـــטּ و
اینجورے خودتو خآلــ ـــی ڪنے
آخــِہ اینو میـدونے ـڪـِہ
پُشتــِ خَطـ هَر کَسے میتونــِہ بآشــِہ ، جُــ ـــز اونـــ
تو سکوت می کنی
فریادم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد !
تـــو آن روز
برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن " را
خواهی فهمید ...
هم نفس دیرینه ام !
تو نیستی اما
او بزمی برپا میکند و
مرا در آغوش پرمهرش غرق میسازد .
لحظه لحظه نبودنت را به واژه میکشد و
من دلتنگتر از همیشه
در سکوتی سرشار از فریاد ، نام زیبایت را تکرار میکنم .
احساس شک نکن .
او ، کسی نیست جز " یادت " .
چگونه به تاول های پایم نگاه کنم و بگویم...
راه را اشتباه آمده ایم...
چگونه قلب سرکشم را رام کنم که آرامش یابد...
چگونه حضورت را در جای جای دنیای پهناور روحم کتمان کنم و
به عشقی دیگر لبخندبزنم...
چگونه؟؟؟
دست به صورتم نزن !
می ترسم بیفتد ...
نقاب خندانی که به چهره گذاشته ام ...
و بعد سیل اشک هایم تو را باخود ببرد ...
باز من بمانم و تنهایی ... !!!
تکیه بده...اما! به شانه هاییکه اگه خوابت برد....سرت را زمین نگذارد!!
قویترین "مرد" دنیا هم که باشی محتاجی! محتاج اشکهای عاشقانه یک "زن" که از چشمهای نگرانش بروی کویر زخم هایت ببارد! و این تنها التیام است
گاه می توان برای عزیزی چند سطر سکوت یادگار گذاشت،تا او در خلوت خود هر طور که خواست آنرا معنا کند.
چگونه چشم برهم بنهنداسبهای که اسطبلشان را بر روی گسل ساخته اند؟ چه گونه میشود خوابید؟ چگونه بخوابم؟ مرحوم حسین پناهی
معنای دنیا را درکسی ببین که دنیا برایش بدون تو معنایی ندارد…!